سال اول دبیرستان بود .
صبح که می شد،
هم کلاسیهایش می آمدند دنبالش
و با هم می رفتند دبیرستان .
چند روز گذشت ، صبح زنگ درب خانه را زدند .
گفتم : «پاشو ! دوستانت آمدند دنبالت .»
گوشی آیفون را داد دستم و آهسته گفت: «بگویید نیستم.»
متعجب نگاهش کردم .
- ولی تو که هستی !؟
چشم به زمین دوخت .
دیگر نمی خواهم با آنها بروم .
آنها توی خیابان چشمشان دنبال دخترهای مردم است ...
شهدا شرمنده ایم
خاطره ای از زندگی شهید سید محمدتقی مجتهد زاده