ابراهیم در یکی از مغازه های بازار مشغول کار بود .یک روز ابراهیم را در وضعیتی دیدم که خیلی تعجب کردم ؛ دو کارتن بزرگ اجناس روی دوشش بود .
جلوی یک مغازه کارتن ها را روی زمین گذاشت .
وقتی کار تحویل تمام شد ،جلو رفتم و سلام کردم .
بعد گفتم : آقا ابرام ،برای شما زشته ؛ این کار باربرهاست نه کار شما !
نگاهی به من کرد و گفت :کار که عیب نیست ،بیکاری عیبه!
این کاری که من انجام میدم برای خودم خوبه!
مطمئن میشم هیچی نیستم ،جلوی غرورم رو میگیره.
گفتم :اگه کسی شمارو اینطور ببینه خوب نیست ، تو ورزشکاری و ....
خیلی ها می شناسَنت .
ابراهیم خندید و گفت : ای بابا ،همیشه کاری کن که اگه خدا
تو رو دید ،خوشش بیاد ؛ نه مردم !