رفته بودند شناسایی.
شب قبل ابرها کنار رفته بودند. ماه همه جا را روشن کرده بود.
مجبور شده بودند بمانند.
وقتی برگشتند خیلی گرسنه بودند.
افتاده بودند توی سفره و میخوردند.
یکی از بچهها که قد کوچکی هم داشت جلو آمد و خیلی عادی گفت:
«دوستان اگر ترکیدید، ما رو هم شفاعت کنید.»
بقیه هم میخندیدند. هم به حرف او هم به خوردن بچههای اطلاعات.